همان لحظه دیدم که دو جوان بسیار زیبا به من گفتند:
آماده رفتن هستی؟
باخوشحالی گفتم: بله!
من از تمام سختیها راحت شدم همراه با آنها راه افتادم و به آسمان رفتیم.
ا در جایی توقف کردیم مقابل ما یک پل بسیار بزرگ و عریض بود.
مردم مثل راهپیمایی از آن عبور میکردند.
جای سوزن انداختن نبود. خیلی شلوغ بود.
گفتند:
همه باید رد شوند، همه!
به صورت مردم که نگاه میکردم، وحشت و ترس را میدیدم.
وقتی کمی جلو میرفتند، این پل بزرگ، برای عبور هر کسی به اندازه خودش باریک میشد و بعد هم نازک و نازکتر… مانند مو باریک میشد.
من دیدم که خیلیها با وحشت از پل به پایین پرت میشدند! تازه فهمیدم که پل صراط و جهنم چه معنایی دارد.
راستش را بخواهی من هم وحشت کردم. اما دو جوان مهربان گفتند: تو صراط را در دنیا طی کردی شما شهدا احتیاج به عبور از صراط ندارید بعد با هم پرواز کردیم و وارد بهشت شدیم.
ابتدا مرا در بهشت سیر دادند. همه جا را نشانم دادند، باغها، قصرها و…
اما نمیتوانم برایت توصیف کنم هرجا که اراده میکردم میرفتیم.
بعد هم به جایی رفتیم که شهدای لشکر امام حسین بودند نمیدانی چه برو بیایی بود. خیلی آنجا زیبا بود.
بعد گفتم: میتوانم مادر بزرگم را ببینم؟ به دیدن اقوام و مادر بزرگ و پدر بزرگم رفتم.
جایگاه بهشتی آنها بسیار زیبا بود.
آنجا دختر جوانی را دیدم که با مهربانی به من سلام کرد. او را نشناختم مادر بزرگم گفت: ایشان عمه توست که قبل از تولد تو مرحوم شد.
هنوز دیدگاهی وجود ندارد