شب چهلم زندگینامه شهید زنده، غلامرضا عالی که گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی منتشر کرده است.
زندگی عجیب و پرفراز و نشیب غلامرضا عالی از جانبازان انقلاب اسلامی را از زبان خود، خانواده و همسرش روایت میکند
این کتاب با ماجرای مفقود شدن غلامرضا در ۲۱ بهمن ماه سال ۵۷ شروع میشود و در ادامه ماجرای ظن و گمان خانواده وی مبنیبرشهادتش و حتی برگزاری مراسم ختم و چهلمین روز درگذشت وی به عنوان شهید گمنام را روایت میکند.
این کتاب خاطرات شهید غلامرضا عالی است. کسی که برای پیروزی انقلاب زحمات بسیاری کشید و در حین آتش زدن تانکهای لشکر گارد در خیابان نیروهوایی مورد حمله قرار گرفت.
گلوله ای به سرش خورد و …
او را در پتو پیچیدند و به سردخانه بیمارستان منتقل کردند.
مراسم ختم و هفتم برگزار شد. نامزد جوان او با شنیدن خبر خودکشی کرد!
شب چهلم او اتفاق عجیبی افتاد.
شخصی با خانواده تماس گرفت و گفت: پسر شما در بیمارستان شریعتی بستری است!!
غلامرضا عالی زنده بود در حالی که مزاری در بهشت زهرا داشت!
اما او مانند یک تکه گوشت هیچ تحرکی نداشت.
سال بعد یک رویای صادقه باعث شد که به دیدار امام راحل برود و به طرز عجیبی شفا پیدا کند…
غلامرضا عالی در ادامه کتاب ماجرای مجروحیت و زنده ماندنش را شرح داده و شرحی از جانبازی خود بر اثر شلیک گلوله در روزهای پیروزی انقلاب را روایت میکند.
این کتاب در ادامه شرحی است بر مصائب جسمی و روحی وی و فراز و نشیبهای متوالی زندگی خانوادگی وی به عنوان یک جانباز اعصاب.
ملاقات با امام خمینی
در بخشی از این کتاب شرح دیدار غلامرضا عالی و پدرش با امام خمینی(ره) اینگونه روایت شده است:
برای ما چای آوردند. حضرت امام دو حبه قند از داخل قندان بلوری برداشت و آن را توی استکان چای انداخت و دوباره به احمد آقا گفت: یک قاشق کوچک بیاور.
امام با دست مبارکشان شروع به هم زدن چای کردند. همینطور که چای را بهم میزدند به پدرم گفتند: چی شد که ایشان را به قم آوردید؟
پدرم گفت: غلامرضا در اتاقی که بستری بودند عکس شما را میدیدند و خیلی بیتابی میکردند.
او با چشم به ما فهماند، میخواهد شما را ببیند.
گفتم ایشان را به قم بیاورییم تا شما را ببینند.
ما هم خواستهای از شما داریم…
آن روز وقتی در خدمت حضرت امام بودیم، بحث پزشکان ایرانی و خارجی یه میان آمد…
حضرت امام مکثی کردند و فرمودند: خب از جدم حضرت فاطمه زهرا(ع) هم ناامید شدهاید؟
من قول میدهم که خوب میشود.
شما صبر کنید.
حضرت امام(ر) در این مدتی که با پدرم صحبت میکردند چای را هم میزدند و دقایقی را هم بر آن دعا خواندند.
بعد مقداری از چای را میل کردند و باقیمانده را با دست مبارکشان به دهان غلامرضا نزدیک کردند و از او خواستند چای را بخورد.
غلامرضا نمیتونست چیزی را بخورد…
حضرت امام دستمالی را از جیبشان در آوردند و لبهای غلامرضا را تمیز کردند…
موقع خداحافظی دوباره حضرت امام(ره) فرمودند:
بروید و توسل کنید به جدم حضرت فاطمه زهرا(س).
من به شما قول می دهم بچه شما خوب میشود…
بریدهای از کتاب شب چهلم:
روزی که غلامرضا پیدا شد، مادرش در بیمارستان بستری بود.
محمد آقا با دوستش به بیمارستان رفت تا اطلاعاتی که خانم حکمی داده بود را چک کند تا اگر خبر این خانم درست باشد، موضوع را به پدر و مادر غلامرضا خبر دهند.
چیزی نگذشت که از بیمارستان زنگ زدند، من و همسرم محمود و چند تا از همسایهها مثل آقای جهانی به بیمارستان رفتیم
با نگهبانی هماهنگ کرده و خودمان را به اتاق ۲۸ رساندیم.
یکباره همگی ما با غلامرضا روبهرو شدیم! باورکردنی نبود، همین امروز اعلامیهی چهلمش را روی درب منزل، نصب کرده بودیم!
ما هنوز به خاطر غلامرضا پیراهن مشکی بر تن داشتیم!
او روی ویلچر نشسته بود حرف نمیزد، خیلی لاغر و شکسته شده بود، در لحظهی اول، فقط مادرش را شناخت، مادرش دست انداخت دور گردنش و او را بوسید.
کمکم به ما نگاه کرد و ما را هم شناخت، در مقابل من، حجب و حیای همیشگی را بروز داد.
مثل همیشه چشمش را از من گرفت و به زمین انداخت.
نمیتوانست احساس خودش را به زبان جاری کند…
هنوز دیدگاهی وجود ندارد